زنانی را میبینم که دسترنج خودشان را با افتخار میفروشند آنهم زیرقیمت مغازه دارها و این را افتخاری میدانند….
به هوای خریدی و دوردور از خانه بیرون زدیم. فرزند که داشته باشی دیگر مال خودت نیستی. کودکان را که نمیشود گول زد. نوروز است و خریدش. دور دوری در خیابان میزنیم؛ چشممان به نمایشگاه بهاره می افتد. وارد که میشویم تازه حال و هوای نوروز را در تکاپوی هموطنانم حس میکنم.
غرفه هارا نگاه میکنم و صاحب غرفه ها را که باچشمانِ منتظرشان دنبال مشتری میگردند. با لبخند، نگاهشان میکنم سری به ادای احترام و سلام تکان میدهم. لبخندم را با لبخندی پاسخ میدهند. در میان آنها دختران جوان را میبینم که یک تنه غرفه شان را میچرخانند و محصولاتی از قبیل گلسر، کش مو و جینگیل مستان دارند.. غرفه شان مثل نگاهشان صورتی و زیباست.
پسران رعنایمان را میبینم که به لقمه ای نان حلال راضی اند و مثل خیلی های دیگر، دنبال گوشی و طلای مردمان نیستند و زورگیری نمیدانند و نمیتوانند. در عوض چنان از اجناسشان و قیمت هایشان تعریف میکنندکه دلت میخواهد همه شان را یکجا بخری، حتی اگر نیاز نداشته باشی!
زنانی را میبینم که دسترنج خودشان را با افتخار میفروشند آنهم زیرقیمت مغازه دارها و این را افتخاری میدانند. کمی آنورتر پیرمردی غرفه کتاب دارد و سرش خیلی خلوت است و این خلوت را غنیمت شمرده و سخت مشغول مطالعه است و شاید ز غوغای جهان فارغ، ایشان باشد.
عطر دارچین هوش از سرم برد. سرم را که برگرداندم دیدم همسرم با صاحب غرفه عطاری گرم خوشو بش است؛ یادم می آید زمانی با هم اشنا بودند و سال قبل ایشان را در همین نمایشگاه دیدار کردند. چه زود یکسال گذشت.
چشمانم به مردی جوان می افتد نگاهمان توامان میشود با درخواست دخترکم از خوردنی های محلی خوشمزه همان غرفه. مرد جوان ما را به معرفی محصولاتش دعوت میکند چه لهجه شیرینی دارد هموطن من. کُرد است و از خطه کرمانشاهِ عزیزم. دانه دانه با لهجه فوق شیرینش اجناسش را معرفی میکند گاهی جملاتی طنز اما بالحن جدی چاشنی صحبت هایش میکند که دوست دارم یک صندلی بگذارم، بنشینم و او ساعتها برایم از خوراکی هایش تعریف و تمجید کند. شگردش جذب مشتریست. شاید از صفات بارزش باشد.
خریدم را انجام میدم و در راه برگشت پسرکی شیطان باکسی که داداش صدایش میزند توجهم را به خود جلب میکند. چشمش که به مامی افتد، آنی سکوت میکند و سوهان خودشان پز را، تعارفمان میکند و اضافه میکند ابجی امتحانش که هزینه ایی ندارد. تکه ای برمیدارم و در دهانم میگذارم لابه لای اینهمه مشکلات معیشتی و اقتصادی لحظه ایی کامم شیرین میشود. انصافا نمی شود از این سوهان گذشت. خریدکی میکنم و بیرون میزنم. نگاهم به پیرزنی می افتد کوچک و نُقلی که بیرون از نمایشگاه بساط کوچکی بر روی یک نایلون پهن کرده. به گمانم نمیتوانسته از پس اجاره غرفه بربیاید ولی فرصت را مغتنم شمرده و بساطکی پهن کرده به امید فروشی بیشتر در این شب های پرهیاهو. نگاهی شیرین دارد. میگوید مادر تیشرت هایم قیمتشان مناسب است نمیخری؟ با لبخند نگاهش میکنم و میگویم اتفاقا دنبال همین مدل ها بودم ولی پیدا نمیکردم یکی را انتخاب کردم پولش را بیشتر دادم و گفتم مادر مابقیش عیدی تان. دعا گویان بدرقه ام میکند.. حالم خوب میشود. به قول همسرم چقدر ننه نقلی بود. از آنها که دلم میخواست مثل لباسهایش تا کنم در نایلون بگذارم و به خانه بیاورم.
فکر میکنم چقدر حالم بهتر شد؛ حال خوب دادن و حال خوب هدیه گرفتن …. مانند قانون انرژیست که هیچگاه از بین نمی رود و فقط از حالتی به حالتی دیگر تبدیل میشود. به قول دکتر طباطبایی عشق بدهیم که عشق پاداش عشق است…
به قلم: طلا اشرفی
لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر،تکرار نظر دیگران،توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
لطفا نظرات بدون بی احترامی ، افترا و توهین به مسٔولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
در غیر این صورت مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.