صفر قهرمانیان مشهور به صفرخان، قدیمیترین زندانی سیاسی دوره پهلوی محسوب میشود که نزدیک به ۲ از سال عمرش را در زندان های عراق و ۳۰ سال دیگر در زندان های رژیم پهلوی گذراند؛ انسانی که با خصلتهای خوب انسانی و مقاومت ستایش برانگیزش مورد احترام همه زندانیان از هر نوع گرایش سیاسی بود.
به گزارش کرج رسا؛ اگرچه نامش با فرقه دموکرات آذربایجان پیوند خورد اما ظلم و ستم خان ها و مالکان باعث شده بود تا هر شب با درد تازه ای سر بر بالین بگذارد و این رنج های روحی بود که آن روزها او را به مبارزه علیه این بیعدالتیها کشاند؛ او صفر قهرمانیان بود و همین مبارزه ها هم سبب شد تا نزدیک به ۳۲ سال از عمرش را در زندان سپری کند تا هنگامی هم که در آستانه پیروزی انقلاب مردم در ۱۳۵۷ خورشیدی از زندان آزاد شد، بگوید: ملت دارد مرا خیلی شرمنده میکند. من ایرانی هستم. مثل همه استقلال کشورم را میخواهم. مثل همه علیه ظلم می جنگم. به دانشجویان و کارگران و به ملت بگویید متوجه عظمت رستاخیزشان باشند.
ایرنا به مناسبت سالروز درگذشت صفر قهرمانیان به بررسی زندگی، دوران مبارزه و زندان او پرداخته است.
تولد و خانواده
صفر قهرمانیان در ۱۳۰۰ خورشیدی در روستای شیشوان یکی از روستاهای آذربایجان چشم به جهان گشود. نام پدرش محمدحسین و مادرش گوهر تاج بود که هر ۲ اهل همان روستا بودند. پدرش شغل کشاورزی داشت و همین امر هم باعث شد تا صفر از همان آغاز با کار و رنج آشنا شود زیرا همراه با خانواده در مزرعه ها کار می کرد. به همین دلیل هم صفر به فکر مبارزه افتاد و شاید دیدن فئودال ها که با کمک ژاندارم ها به مردم ستم می کردند و می خواستند که دهقان برده و نوکر آنها باشد، باعث شد تا تمام هم و غم خود را برای مبارزه با آنها به کار بندد. در همین زمان ملاکان و خان هایی که در آذربایجان بودند مراتع، ییلاق، قشلاق و صدها باغ داشتند در حالی که بیشتر مردم آذربایجان دهقانان بیزمینی بودند که برای آنها کار می کردند. بچه های هم سن صفر اعتقاد داشتند که باید به مالک تعظیم کرد، از او کمک گرفت و زیر سایه اش زندگی را گذراند و اگر مالک با فردی بد می شد، او را به طویله می فرستاد و بسیاری از آنها زیر طویله های خود زندانی داشتند که دهقانان را زندانی می کردند. امامقلی میرزا قاجار در آذربایجان بود و در شیشوان یعنی روستایی صفر قهرمانیان، استراحتگاه داشت و دستگاه حکومتی خود را در تبریز قرار داده بود.
صفر به دلیل اینکه مشتاق کسب علم و دانش بود در نزد ملاها درس گلستان، بوستان و کتاب هایی از این قبیل خواند و مدتی بعد در عجب شیر به مدرسه رفت و دوره ابتدایی را در آنجا گذراند اما به دلیل مشکلات مالی و نبود امکانات از ادامه تحصیل بازماند. اگرچه پدرش صاحب زمین بود اما مالکان از آنها بهره مالکانه می گرفتند و دسترنجشان را غارت می کردند.
مبارزه با مالکان و خان ها
در همین زمان اگر کشاورزی برای به دست آوردن حق خود از فرمان آنها سرپیچی می کرد با زندان، شلاق و شکنجه روبه رو می شد و همین بی عدالتی ها هم باعث شد تا مردم سر به شورش برداشتند و صفر نیز به همراه دوستانش در ۱۳۲۱ خورشیدی به صورت علنی به مبارزه با ملاکان و خان ها بپردازد. البته در همین زمان جعفر پیشه وری هم در آذربایجان فرقه دموکرات تشکیل داد و صفر قهرمانی به همراه دوستانش که کمیته هایی تشکیل داده بودند و از کشاورزان ناراضی شروع به نام نویسی کرده بودند، به او پیوستند. این کمیته ها به زودی با استقبال وسیع کشاورزان روبه رو شد و کشاورزان ناراضی با اسلحه و مهماتی که از مرز شمالی می آمد، مسلح شدند و علیه بیداد گری خان ها و ملاکان بزرگ قیام کردند. چنانکه صفر قهرمانیان می گوید: امروز ظلم و ستم و تجاوز به ناموس، فردا خبر از دردهای دیگر. هر شب ما با درد تازه ای سر به بالین می گذاشتیم و این رنج های روحی بود که آن روزها مرا به مبارزه علیه این بی عدالتی ها کشاند اما فرقه به شوروی وابسته بود. اگرچه صفر به همراه روستاییان از ظلم و ستم خان ها به ستوه آمده بودند و به فرقه پیوستند اما در سرکوبی که انجام شد همه به یک چوب رانده شدند. به این ترتیب هنگامی که فرقه آذربایجان شکست خورد، صفر که در ۱۳۲۴ خورشیدی ازدواج کرده بود، متواری شد و به عراق رفت و در همین زمان نیز تنها دخترش مهین به دنیا آمد.
زندانی در عراق و دستگیری در ارومیه
در نیمه دوم فروردین ۱۳۲۶ خورشیدی در عراق بازداشت و به زندان اربیل فرستاده شد و تا اواخر ۱۳۲۷ خورشیدی را در زندانهای عراق گذراند. پس از آزادی به ایران بازگشت و در اسفند همان سال در یکی از روستاهای ارومیه دستگیر شد اما ابتدا در جیبش شناسنامه به نام اکبر بود و خود را معرفی نمی کرد اما هنگامی که تعدادی از ژاندارم ها او را شناسایی کردند او نیز خود را معرفی کرد و گفت: من صفر قهرمانی هستم. حدود ۶ ماه در زندان انفرادی و مورد بازجویی قرار گرفت. پرونده صفر به دادگاه نظامی فرستاده شد. دادگاه نظامی ۲ بار رای به عدم صلاحیت خود می دهد و پیگیری پرونده به دادگستری احاله می شود اما با اعمال نفوذ ملاکان و خان ها که هنوز عطش انتقامشان پس از این همه کشتار فرو کش نشده بود و به چیزی جز حکم اعدام وی راضی نبودند، پرونده دوباره به دادگاه نظامی عودت داده شد تا اینکه در آذر ۱۳۲۹ خورشیدی در دادگاه نظامی به اتهام قیام مسلحانه علیه امنیت کشور و براندازی نظام به اعدام محکوم شد تا در همان دادگاه خطاب به رییس دادگاه بگوید: خلق آذربایجان انتقام مرا از شماها خواهد گرفت و انگشت هایی را که حکم اعدام مرا امضا کرده است، خواهد برید.
به این ترتیب صفر قهرمانیان سال ها زیر حکم اعدام بود و بنابه گفته خودش روزها و ماه ها پشت سر هم می گذشتند، روزی افسر نگهبان مرا به نگهبانی صدا کرد. من فکر کردم که می خواهند مرا به میدان اعدام ببرند … سه سال زیر اعدام بودم و هر لحظه منتظر رفتن به چوبه تیرباران. لحظه ای از آرامش کمی که هر زندانی از آن برخوردار است، نداشتم…. هر لحظه از روز و شب که اسمم را به هر علتی می خواندند فکر می کردم می خواهند مرا برای اعدام ببرند.
اما پس از سه سال صفر، یکی از افسرها را که فردی عدالت خواه بود، وکیل خود کرد و او هم احکامی که برای اعدام ۱۵۰ تَن از اعضای فرقه آذربایجان صادر شده بود، برای فرجام پیش محمدرضا پهلوی می فرستد و صفر می بایست آزاد می شد اما محمدرضا پهلوی در گوشه پرونده می نویسد: تا پایان عمر در زندان بماند. به این ترتیب حکم صفر قهرمانیان به زندان ابد تبدیل شد و صفر ۱۰ سال نخست زندانی شدنش را تا ۱۳۳۷ خورشیدی در زندان های آذربایجان سپری کند.
زندان برازجان
در ۱۳۳۷ خورشیدی هنگامی که منوچهر اقبال به نخست وزیری رسید به آذربایجان رفت و عده ای از زندانیان از جمله صفرخان را به بهانه اینکه آذربایجان برای زندانیان سیاسی جای امنی نیست و ممکن است با پشتیبانی مردم از زندان آزاد شوند به زندان برازجان تبعید کرد؛ زندانی که در آن افردی همچون مهدی بازرگان، یدالله سحابی، عزت الله سحابی، عزیز یوسفی، غنی بلوریان، محمدعلی عمومی، محمد بسته نگار و … نیز مدتی با او بودند؛ زندانی که به گفته صفرخان گاه تا ۶ ماه آسمان را نمی دیدیم. ستاره ها را نمی دیدیم در اثر گرد و غبار، همیشه در دهان ما و زیر زبانمان شن و خاک بود. آب هم که چه آبی تلخ و شور و داغ مثل آب جوش. در همین سال ها پدر و همسرش ملوک باقرپور به دلیل فقر مالی نتوانستند به ملاقات او بروند تا اینکه از دنیا رفتند. اگرچه صفرخان بارها به همسرش گفته بود که به فکر تشکیل یک زندگی جدید باشد اما او به مانند صدها نوعروسی که بعد از مهاجرت یا اعدام شوهرانشان به وسیله ارتش پهلوی تا آخر عمر به عشق نخستین زندگی شان وفادار ماندند تا آخر عمر خود صبوری کرد تا بلکه شوهرش را آزاد ببیند اما این اتفاق را به چشم ندید و در ۱۳۴۱ خورشیدی هنگامی که برای دیدن صفرخان از آذربایجان به برازجان می رفت در تهران چشم از جهان فروبست تا حسرت دیدن شوهرش را به قیامت ببرد و صفرخان هم با نامه ای که دخترش برای او می نویسد از مرگ همسر وفادارش اطلاع پیدا می کند و می گوید: با خواندن نامه چیزی در گلویم گره خورد. هیچ کس نمی تواند خودش را در آن لحظات به جای من بگذارد … خیلی تلاش کردم که گریه نکنم اما مگر می شد اما یک سال بعد یعنی در ۱۳۴۲ خورشیدی پدر صفرخان نیز درگذشت تا تنها دخترش مهین بدون پشت و پناه بزرگ شود.
انتقال به زندان قصر و اوین
صفرخان که ۱۰ سال در زندان برازجان سپری کرد تا اینکه در آبان ۱۳۴۷ خورشیدی به زندان قصر و سپس اوین منتقل شد. در این دوره فضای زندان های پهلوی تغییر جدی کرده بود. زندان ها انباشته شده بود از جوانانی که شور و شیدایی دیگری داشتند. به گفته صفرخان گروه های مختلفی مثل گروه فلسطین، حزب ملل اسلامی، اباذر، هیات موتلفه و … حضور داشتند. من به همه جنبش های مبارز چه مذهبی و چه غیر مذهبی احترام می گذاشتم. چرا که او اعتقاد داشت که هدف همه آنهایی که با رژیم پهلوی مبارزه می کردند یکی بود: رفتن شاه و بعد پیاده کردن اصولی برای جامعه که دیگر ظلم نباشد. آزادی باشد و فکر آزاد باشد. آزادی نوشتن باشد و فقر و بدبختی ریشه کن شود. این هدف همه ما بود. این را همه می خواستند.
آزادی از زندان
همه رفقا با شنیدن نام من از بلندگو به طرفم هجوم آوردند و شعار یاشاسین صفرخان بلند شد … من هنوز هم آزادی خود را باور نمی کردم … با هزار زحمت صدایم را بلند کردم و گفتم: ای کاش من آخر از همه آزاد می شدم. ماندن شما در اینجا درد مرا صد برابر می کند. در بیرون دوش به دوش مردم برای آزادی تک تک شما مبارزه خواهم کرد. اینها سخنانی بود که صفرخان بعد از ۳۰ سال زندانی شدن در روز آزادیش به زبان آورد تا نشان دهد که هنوز هم به اعتقاداتش پایبند است و این چنین با چهرهای که گَرد سالیان دراز زندان را بر چهره داشت با موهای سپید و حالی که حکایت از یک دگرگونی داشت در چهارم آبان ۱۳۵۷ خورشیدی از زندان آزاد شد.
صفرخان در مدت این ۳۲ سال در خانه ای را نزده بود، به آپارتمانی وارد نشده بود، به دلخواه خودش به ماشین یا اتوبوسی سوار نشده بود و کودکی را نبوسیده بود چرا که جز سلول چیزی و جایی را ندیده بود و حالا صفر ۵۷ سال داشت و دختری که وقتی او را به زندان بردند، هنوز چشم به جهان نگشوده بود، حالا ۳۰ ساله رو در روی پدرش ایستاده؛ دختری که اینچنین قد کشیده اما پدر را یک دیدار سیر ندیده بود.
صفرخان سه روز پس از آزادی در گفت وگویی با خبرنگار روزنامه کیهان در خانه دخترش گفت: بعد از ۳۰ سال این آزادی غیرمترقبه است. من مدیون مردم هستم. اگر مردم و مبارزات برحقشان نبود تا آخر عمر باید در زندان به سر میبردم. من این آزادی را که به کوشش مردم به دست آمده گرامی میدارم چرا که برای به دست آوردن آنچه خونها که ریخته نشده و چه سینهها که به گلوله سپرده نشده است … سینه من دفتری است که با مرکب خون همه خاطرات ۳۰ سال اخیر را در آن نوشتهاند.
درگذشت
صفرخان بعد از آزادی از زندان با وجود اینکه گروه های مختلف سیاسی به دنبال این بودند تا او را با خود همراه کنند اما او قبول نکرد و فعالیت سیاسی خاصی انجام نداد چراکه او برای عدالت خواهی مبارزه کرده بود و سرانجام این مرد مبارز و انقلابی در ۱۹ آبان ۱۳۸۱ خورشیدی در بیمارستان ایرانمهر تهران چشم از جهان فروبست و چند روز بعد در جوار امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر،تکرار نظر دیگران،توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
لطفا نظرات بدون بی احترامی ، افترا و توهین به مسٔولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
در غیر این صورت مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.