امروز: چهارشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۳ / بعد از ظهر / | برابر با: الأربعاء 16 رجب 1446 | 2025-01-15

اسامی برندگان مسابقه کرج رسا بمناسبت “روز پدر” در بخش متون بلند اعلام شد.

به گزارش کرج رسا، با توجه به متون بلند ارسالی توسط مخاطبین به تحریریه ی کرج رسا در خصوص مسابقه روز پدر و طبق نظر اساتید در بخش داوری، برندگان این رویداد فرهنگی به شرح زیر می باشد.

متن اول؛ درخت استوار زندگی من

نوشته “صغرا پیرزادی”

متن دوم؛ خواب کلاغ

نوشته “فائزه خسروی مقدم”

متن سوم؛ اعماق وجود

نوشته “عهدیه یقینی”

متن چهارم؛ مشترک

موشکباران

نوشته “سعیده موسوی”

انشا

نوشته “ستاره کیان”

 

 

آثار برگزیده مسابقه روز پدر – بخش متون بلند

متن اول

پدر؛ یادمه کلاس پنجم بودم تو بازنشست شدی و من با فکراینکه الان دیگه مثل بقیه دوستات که تا بازنشست می شدن می مردن روزا و شبام رو میگذروندم .. و قد میکشیدم. سنگ صبورم برای دردی که از پاهای پرانتزیم میکشیدم تو بودی که با دستات سنگ های مسیر مدرسم رو مرتب روی هم می چیدی و برام پل میزدی تا بتونم راحت پام رو از بلندای جدولها بلند کنم. قشنگ یادمه وقتی توی درسام نمرم‌ کم میشد و پدر و مادر رو میخواستن‌ به تو می گفتم و فردا قبل از اینکه بری سر ایستگاه کار، اول میومدی مدرسم و به معلمم با صبوری مثال زدنیت از طرف من قول میدادی سری بعد نمرم بهتربشه. دستم رو میگرفتی و دکتر دکتر جوانه های امید رو توی دلم میکاشتی. اومدم راهنمایی بازم برام کم نذاشتی و من با ذوق و شوق با کمک تو با دفترایی که از دوستام برام میگرفتی تا از درس و مدرسه عقب نیفتم خودم رو به سیکل دروازه ی انتخاب رشته رسوندم. انتخاب کردم رشته ای که چندسال توی گوشم میخوندی. تو خانم دکتر میشی تا همه مریضارو خوب کنی. خوب یادمه با این جمله هات که بهم میگفتی چه قدر زندگی میکردم دیگه اصلا پا دردم یادم میرفت فقط توذهنم‌ دکتری رو تصور میکردم که تو میخواستی. رشته تجربی رو انتخاب کردم. از شش روز مدرسه یک درمیون میرفتم، نمیرفتم. چون هنوز پا درد داشتم اما ادامه میدادم. چه قدر بار درس ها سنگین شده بود؛ هندسه، مثلثات، جبر و … اصلا من مفهوم اینارو نمی فهمیدم. دیگه دفتر گرفتن از دوستام هم فایده نداشت. نمیتونستم فرمولارو درک کنم. فقط ساعتها می نشستم و تکرار و تمرین و حفظ میکردم. سال اول با شش تاتجدیدی خرداد خودم روکشوندم تاشهریوردوباره امتحان بدم ومیدیدم که هنوزهم دکتربهم‌میگفتی وتمرینام رونسخه میگفتی.چه قدرمریض داشتم.حس خوندن بیشترتاگرفتن نمره های قبولی روهرطورنبودبهم میدادی ومن چه قدرعادت کرده بودم به دلگرمی هایت.شهریورقبول شدم اومدم دوم‌تجربی.دیگه راه افتاده بودم‌هم‌تودرس هم‌توراه رفتن.امانگاههای دوستام‌ومردم‌روهنوزمثل بارسنگینی باخودم‌میکشیدم.راستی چرامامردم این طوریم.کسی که مثل بقیه نیست روهمیشه زیرذره بین‌نگاهمون خوردمیکنیم.قشنگ یادمه اخرای اردیبهشت ی ازمون بودبرای دانشسرا.وقتی بهت‌گفتم.گفتی خانم معلم برودفترچه روبگیر.منم رفتم‌وازمون دادم‌وبه‌عنوان قبولی اصلی پذیرفته شدم.برای مصاحبه هام‌توومادرباتمام‌ عشق منوازاین شهربه اون شهرمیبردین تا بالاخره مهراومد ومن‌شدم دانشجوی دانشسرا.چه اسم بامسمایی.منی که تادیروزلنگ‌میزدم ودربه درجزوه ودفتروکتاب دوستام بودم الان داشتم معلم میشدم.اشک پدرم ومادرم هیچ وقت یادم نمیره که منو به شهری دیگه بردن تادرسم روباعنوان معلمی ادامه بدم.دیگه میتونستم‌خودم رونزدیک ارزوهام ببینم.پروازمیکردم وبرای برگشتن به خونه باشوقی وصف ناشدنی روزای هفته رومیشمردم و میومدم خونه تاشنبه صبح‌پابه پای ستون زندگی ام ،پدرم،تمام راههای نرفته زندگی ام رو راه میرفتم ،پروازمیکردم.من معلم میشدم وپدرم پیروپیرترامااستوار.معلم شدم.لیسانس گرفتم وفوق لیسانس گرفتم امانه بادفتروجزوه وسنگهای سرراه و…بلکه بادعای خیرپدرومادرم.
امروزصبح ساعت ۶ کانال رونگاه کردم دیدم مسابقه به مناسبت روزپدر گذاشتین.منم گوشی روگرفتم ونوشتم .برای تک تک کلماتی که مینوشتم اشک میریختم .اشک دلتنگی و شوق .میخواهم به رسم ادب دستانت راببوسم پدرم. منم بازنشست شدم اماهرقدمی که برمیدارم تورادرکنارم حس میکنم ومیبینم.پدرم دوستت دارم درخت استوارزندگی من روحت شاد روزت مبارک


متن دوم؛

 

اینقدر جفتک چارکش انداخته بودیم که دگ جونی نداشتیم شیش هفت تا خواهر برادر و قدونیم قد از صبح تاشب توسروکله هم میزدیم و شب که میشد مثل‌ جنازه غش میکردیم وسط اتاق.منم که ازهمه کوچیکترکیسه بوکس بقیه وموش آزمایشگاهی هرچی بلدبودن رو من امتحان میکردن.اونروزاینقدربازی کرده بودیم که به مقام شهادت نائل شدم و یک وجب مونده به متکاخوابم برد.چهارپنج سالم بودواولین خوابی که دیدم ویادم میادهمینه.انگارتوبرهوت بودم ی زمین بی‌آب وعلف ک فقط یه درخت داشت اونم خشک ک من زیرش واساده بودم انگارگم شده بودم هرچی بقیه روصدا میزدم هیچکی به امدادم نمیرسیدیادم افتادبابامو صدا کنم بلندداد زدم بااابااااا یهودیدم بابام داره ازدورمیادسمتم ومیخنده میگفت چرااینجا وایسادی جاقحط بود.همونجور ک میومد سمتم وصحبت میکرد یهو ی کلاغی بزرگ ذلیل مرده ایی حمله کردبه بابام وپیشونی بابامو نوک زد.بابام یهو مثل توپی که سوراخ بشه بادش خالی شد
پیشونیش چروک شد صورتشم همینطور کم کم کوچولو و کوچولوترشد خم شد وخم شد تااینکه جز لباساش ک افتادزمین چیزی ازش باقی نموند و من باز تنها شدم دوباره دادزدم و کمک خواستم اماهیچکس نبوداینقدربلند دادزدم که باصدای خودم ازخواب پریدم و دیدم بقیه نشستن پای اخباروتواون جمع من بودم که ازتخمه شکستن بی نصیب مونده بودم.چشم بابام که بهم افتادفهمیدخواب بد دیدم منم که ته تغار،نوازشی شدم و بوسی شدم.اما اشکم بندنمیومدگفتم بابا کلاغ نیشت زد پیر شدی فهمیدخوابمومیگم خنده ایی سرداد آبی به دستم دادو من دوباره بیهوش شدم…حالا ۳۵ سال از اون خواب میگذره بابام
در آستانه ۹۱ سالگیه ولی حالا واقعا پیر شده مثل همون شبی که کلاغ نیشش زد.زنده باشی بابام.

 


متن سوم؛

از اعماق وجودم از دل پر دردم برایت می‌نگارم
پدر مهربان آسمانی من، دلتنگی برای وجود پر مهرت کمترین واژه برای دوری از یک فرشته است از کجا بگویم که نمیتوانم خوبیهایت را در چند سطر جای دهم …
مهربانترینم در حسرت روزهای قشنگی  هستم که چشمان براق و سبز یشمی ات را خیره خیره نظاره میکردم.. هنوز درست نمی‌دانم آن چشمان مظلوم و قشنگ و مهربان دقیقا چه رنگی بودند گویا خدا تمام رنگهای هستی را برای زیباییش با ظرافتی خاص بکار برده بود، موهای نقره فام نرمی که لطافت ابریشم کنارش شرمنده میشد قلبی که سرشار از عشق بود و پر از مهر …. هنوز نمیتوانم آن قهرمان بزرگ هستی ام را نداشته فرض کنم تو تمام من بودی تمام زندگیم  تمام وجودم، عزیز ترین عزیز الله بودی که همه عاشقت بودند بابای پر مهرم خوش تیپ دوست داشتنی ام اگر بخواهم از تمام قلم های عالم کمک بگیرم تا وصف خوبیهایت را بنویسم  یا توصیف صبوری و قلب وسیع و دریایی ات را به رشته تحریر در آورم، مطمئنا صفحات دفتر و کتاب کم می‌آید یا جوهر آن قلم ها یارای همراهی نخواهند داشت تا پاکی وجودت و صداقت روح عظیمت را وصف کنند.

افسوس که بیش از ۴ سال است که آغوش پر مهرت را به تراب سپردم و محروم شدم از لمس وجود مهربانت از دیدن صورت نورانی ات از شنیدن جان بابا گفتنت، و تو نمیدانی چقدر دلتنگی سخت است وقتی دلتنگ تک تک خطوط چهره ای میشوی که روزی همه کست بود… از کجا بگویم، از آنهمه خلوص و صفای وجودت از مهمان نوازیت از خنده های ملکوتی ات..‌. میدانم جایگاهت بس رفیع است و روحت در تعالی، اما فقط خواستم بگویم تا نبض در شریانم می‌زند تا نفس در بدن دارم تو را به پهنای آسمانها و اقیانوسها و به وسعت عظیم تمام کهکشان ها، عاشقانه دوست دارم و خواهم داشت..‌‌‌‌….❤️❤️

روزت مبارک فرشته من، تمام روزهای سال روز توست چون در هر لحظه زندگی تو را حس میکنم و بیادت هستم مهربانم❤️❤️

 


متن چهارم؛

 

یادمه زمان موشکباران تهران بود حدود ۵_۶ سالم میشد . یه شب صدای آژیر خطر اومد. اینجور موقع ها سریع چراغ ها خاموش میکردیم و میدویدیم توی زیرزمین. اما اون شب همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یکدفعه صدای هواپیماها اومد و پشت بندش صدای انفجار. خیلی صداش بلند و مهیب بود. پدرم سریع پتو را انداخت رو سرم و منو بغل کرد و دوید تو کوچه.مادرم هم پشت سر ما برادرمو لای لحاف در حالی که دستشو گذاشته بود رو سرشو و سفت بغل کرده بود دوید تو کوچه .

قیامتی بود تو کوچه. سر مو از زیر پتو آوردم بیرون، دیدم پدرم با پای برهنه وسط کوچه وایستاده، در حالی که من را سفت بغل کرده بود. بعد حدود نیم ساعت وضعیت سفید شد. همونجوری که تو بغل بابام بودم تازه فهمیدم چه خبره. دو تا کوچه اونورتر را موشک زده بودن . با موج انفجار تمام شیشه های خونه ی  ما و همسایه هاشکسته بود. تکه شیشه ها تو دیوار فرو رفته بودن.. الان بعد گذشت سی و چند سال از اون روز با خودم فکر میکنم اگر پدرم پتو را سرم نکشیده بود و منو با خودش به کوچه نبرده بود قطعا یا زنده نبودم یا ناقص شده بودم. پدرها شاید طبیعی ترین و عادی ترین کارها را انجام می دهند ولی قهرمانانه ترین واکنش ها را نشان می دهند.

پدرم دوستت دارم

 


متن مشترک چهارم

صدای موسیقی در فضای خانه پیچیده بود:پدر یعنی گرمی یک خانه،پدر یعنی شونه ی مردانه….
مادرم نزدیکم شد و برگه ای را دستم داد و با دیدنش به یاد آوردم معلمی را که گفت بچه ها سریع برگه های امتحانیتون رو بذارید روی میز. در قسمت بالای برگه امتحانی که خودمون تهیه کرده بودیم کادر ابی رنگی بود که نوشته بود نام و نام خانوادگی:ستاره کیان کلاس ۳/۱ معلم خانم اخوان
معلم گفت موضوع انشا«پدر»
با دستان نحیفم نوشتم «پدر من مهربان است پدرم زحمتکش است او به ما محبت می کند و من و برادرم را خیلی دوست دارد .مادرم می گوید پدر مانند کوه است برای ما،پدرم دوستت دارم.»
پایان
چه یادگاری زیبایی بود که مادرم برایم نگه داشته بود.
۲۵ سال از روزی که این انشا را نوشتم می گذرد….
اما امروز چه بگویم که لایق این همه محبت و گذشت و زحمت او باشد…
آری مادرم راست می گفت:پدر مانند کوه است و می توانی با دلی قرص به او تکیه کنی…
پدر همچون درختی است استوار که سایه اش را بر سر ما افکنده تا از گزند بدی‌های روزگار در امان باشیم…
دستانش را نگویم؟ که وقتی حلقه می کند دورم و مرا در آغوش می کشد گویی هییییچ غم و غصه ای در دنیا ندارم…
قربان چشمانش چطور؟نشوم؟ که با اشکم اشک ریخت و با شادی ام شاد شد…
پدر؟تو مگر که هستی؟چه کردی با دلم،که حتی وقتی از خوبی هایت می نویسم قلم در دستم می لرزد و بغض می کنم که اگر روزی دور از جانت نباشی من چه کنم؟؟
پدرم من سالهاست با موضوع پدر انشا ننوشتم ‌ولیکن الان فهمیدم که کلمه ها قاصرند از توصیف کلمه ی «پدر»
قسم به پ پدر که بزرگ‌ترین پشت و پناهم هستی مانند همان کوهی که مادر در بچگی تو را به آن مثال می زد.
د پدر یعنی دوست داشتن،دوست داشتنی بی حد و مرز و بی همتا بدون هیچ منتی…
پدرم ر تو رحمت هست برایم،رحمتی که خدا به زندگی ام داد و همچین پدری را برای من قرار داد….
نههه…….به راستی نمی شود پدر را توصیف کرد برای هر کلمه ی اسمش تنها سطری نوشت برای هر کلمه اش باید کتاب ها نوشت….
دوستت دارم بی ریاترین آدم دنیا????

لینک کوتاه خبر:

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر،تکرار نظر دیگران،توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی ، افترا و توهین به مسٔولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

نظرات و تجربیات شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نظرتان را بیان کنید

Scroll to Top